آریا مهانیانآریا مهانیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

پسر آریایی من

آبانماه

الان که این مطلب رو مینویسم ساعت 2 بعد از ظهره و آریا خان هنوز خوابه چون دیشب هم 3 بعد از نصفه شب خوابیده صبح هم شش و نیم با آوا بیدار شده دوباره 9 خوابیده تا حالا... یک پسر شیطونی هم شده که خدا میدونه یعنی دیوار راست و ....16-17 تا هم دندون کامل و نیمه و جوونه و اینا داره کلماتی که ادا میکنه سوای اونایی که همه بچه ها میگن مثل دد و ماما و بابا و چیه و کیه از همه با مزه تر آوا گفتنه،که در مواقع خوشحالی ناراحتی وقتی جایی گیر میکنه تا بیدار میشه وقتی میخواد بخوابه و... خیلی با نمک آوا رو صدا میکنه،این موقع ها که میشه دلم برای تنهایی دخترکم وقتی کوچولو بود میسوزه .... این همون موتوریه که آقا سوار بودن،یه توجهی به ابعادم بکن...
26 آبان 1392

دومین عاشورا

پسرم امسال دومین سالی بود که شما با لباس مبدل در مراسم عزاداری سالار شهیدان شرکت کردی از علامتم خیلی خوشت اومد مخصوصا از حیواناتش.... اینم یه عکس سه تایی اینجا داری فکر میکنی واقعا یزید اینقدر نامرد بوده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینجام دیگه خسته شدی داری استارت میزنی بریم .....   ...
26 آبان 1392

مهر ماه

آریا جان پس از یک ماه بالاخره اجازه دادید بیام وبلاگت رو به روز کنم در مورد وقایع یک ماه گذشته باید بگم شما در این ماه به زلزله 8 ریشتری دو تا سور زدی... اول موبایل بابا بعد موبایل مامان بعدم پاور و خازن های مادر بورد کامپیوتر رو فرستادی مرخصی... البته الان که دارم میتایپم تقریبا یک سوم کلیدای کیبوردم نیستند و من به بدبختی انگشتامو میکنم تو حفره های کیبورد...شما هم از روی تخت اومدی روی میز کامپیوتر جلوی مانیتور نشستی (بسیار شیرین و با مزه شدی و من با نگاه کردن بهت  میرم تو  ابرا )   البته اینایی که اون بالا  گفتم گوشه کوچکی بود از خساراتی که شما به لوازم و ادوات مختلف زدی ... در مورد شیطنتها و بلاگی...
3 آبان 1392

سرماخوردگی شدید

پسرم چند روزه که شدید درگیر شما و بیماریت هستیم... همونطور که گفتم شمال که بودیم شما سرما خوردی و بردیمت دکتر که بسیار بی سواد بود این مطلب رو   از لحظه دیدارش و معاینه کردنش میشد فهمید ، اما همه گفتن دیگه از تو که بیشتر میفهمه دارو رو بده بخوره... آقایی که شما باشید سفکسیم تجویز شده به شما رو دادیم خوردی غافل از اینکه شما فقط آبریزش بینی داشتی... با تموم شدن سفکسیم ترشحات بینیت بهتر نشد که هیچ به سمت چرکی شدن رفت و سینه ات شروع کرد به خس خس اما هنوز تنها علامتت همین بود... چهار شنبه به دلیل  اینکه مطب دکتر خودت خیلی بد مسیره بردمت یه دکتر خوب دیگه که بسیار شلوغه و خیلی ها ازش تعریف میکنن و  به خیلی کوچولوها کمک...
2 مهر 1392

دریا

با نزدیک شدن به پایان تابستان و بازگشایی مدارس گلایه های آوا شدت گرفت که به خاطر شما پارسال هم شمال نرفته ... در نتیجه با وجود اینکه بابا هم خیلی گرفتار بود با بهبود نسبی شما راهی دریا شدیم ساعت پنج صبح راه افتادیم که شما تو راه بخوابی و کمتر اذیت بشی تقریبا هشت هم رسیدیم ،یک سال بود که خونه خالی بود و باید حسابی تمیز میشد که کار بسیار مشکلی بود با وجود شما که دائم میخواستی بیای وسط آب و جارو... روز اول بسیار بسیار گرم بود و تصمیم گرفتیم فرداش برگردیم،اما غروب نم نم  بارون شروع شد و دو روزی هوا عالی شد که با شدت گرفتن  بارون و باریدن بی وقفه در روزهای بعد حسابی حالمون گرفته شد...      ...
1 مهر 1392

سرخک

آریا  جان من  به تصور خودم جشن تولدت رو با یک هفته تاخیر برگزار کردم که واکسن یکسالگی اذیتت نکنه غافل از اینکه فردای جشن تولد تازه عوارض واکس بروز کرد و شما تب کردی... سه روز تمام تب بالا داشتی و سه روزم بدنت دونه های قرمز زد آقای دکتر گفت سرخک ریشه کن شده و این یه بیماری به اسم ... که فراموش کردم چی گفت... این عکسا  بعد از بهبودی نسبیت در  دریاچه خلیج فارس پارک چیتگر گرفته شده به تو و آوا که خیلی خوش گذشت...  به زحمت دستت رو میشه گرفت و دلت میخواد تنهایی بدو بدو کنی... دویدن همه خانواده به دنبال شما ... نگهداشتن تو قایق وسط دریاچه بسیار کاری مشکلی است ...   ...
1 مهر 1392

جشن تولد

  آریا جونم شما هم مثل همه کوچولوها اولین کادویی که صبح روز یکسالگیت دریافت کردی واکسن ام ام آر بود.... شما مثل یک آقای متشخص بدون گریه و زاری و آه و فغان درد واکسن رو تحمل کردی و فقط خیلی جدی به خانم پرستار نگاه کردی .... من ترسیدم واکسن اذیتت کنه پس جشن تولد کوچیک و خودمونیت رو با یک هفته تاخیر برگزار کردم... این تصویر چند دقیقه قبل از رسیدن مهمونها گرفته شده... قسمتی از تزئین خونه                           شام           ...
15 شهريور 1392

سیم

آریا جان شما از روزی که تونستی از دستهای کوچکت استفاده کنی سیم برق یکی از علائق جدیت بوده... تا به امروز ،که یک دونه موس درست درمون برامون باقی نگذاشتی و ...   ...
3 شهريور 1392

تولدت مبارک عشق من

نفس مامان تولدت مبارک پسرم یک سال از اون شب پر استرسی  که خداوند سعادت و لیاقت دوباره مادر شدن رو نصیبم کرد گذشت ... ماههای اول  خیلی سخت بود مخصوصا چون شما آلرژی داشتی و من و بابا یه کم سر در گم بودیم اما با گذر زمان تو روز به روز شیرین تر و خواستنی تر شدی ... و الان وقتی به گذشته نگاه میکنم فقط حسرت میخورم ... طی ماههای گذشته دلم می‌خواست برایت بهترین مادر دنیا باشم. برایت پرحوصله‌ترین و آرام‌ترین و صبورترین و مهربان‌ترین و خیلی"ترین"های دیگر دنیا باشم اما نتونستم ، قرار بود خسته نشوم و کم نیاورم. دلم نمی‌خواست هیچ‌گاه غر بزنم و اخم کنم. اما نشد. گاهی بدجور خسته شدم. از...
30 مرداد 1392