آریا مهانیانآریا مهانیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

پسر آریایی من

دریا

با نزدیک شدن به پایان تابستان و بازگشایی مدارس گلایه های آوا شدت گرفت که به خاطر شما پارسال هم شمال نرفته ... در نتیجه با وجود اینکه بابا هم خیلی گرفتار بود با بهبود نسبی شما راهی دریا شدیم ساعت پنج صبح راه افتادیم که شما تو راه بخوابی و کمتر اذیت بشی تقریبا هشت هم رسیدیم ،یک سال بود که خونه خالی بود و باید حسابی تمیز میشد که کار بسیار مشکلی بود با وجود شما که دائم میخواستی بیای وسط آب و جارو... روز اول بسیار بسیار گرم بود و تصمیم گرفتیم فرداش برگردیم،اما غروب نم نم  بارون شروع شد و دو روزی هوا عالی شد که با شدت گرفتن  بارون و باریدن بی وقفه در روزهای بعد حسابی حالمون گرفته شد...      ...
1 مهر 1392

سرخک

آریا  جان من  به تصور خودم جشن تولدت رو با یک هفته تاخیر برگزار کردم که واکسن یکسالگی اذیتت نکنه غافل از اینکه فردای جشن تولد تازه عوارض واکس بروز کرد و شما تب کردی... سه روز تمام تب بالا داشتی و سه روزم بدنت دونه های قرمز زد آقای دکتر گفت سرخک ریشه کن شده و این یه بیماری به اسم ... که فراموش کردم چی گفت... این عکسا  بعد از بهبودی نسبیت در  دریاچه خلیج فارس پارک چیتگر گرفته شده به تو و آوا که خیلی خوش گذشت...  به زحمت دستت رو میشه گرفت و دلت میخواد تنهایی بدو بدو کنی... دویدن همه خانواده به دنبال شما ... نگهداشتن تو قایق وسط دریاچه بسیار کاری مشکلی است ...   ...
1 مهر 1392

تولدت مبارک عشق من

نفس مامان تولدت مبارک پسرم یک سال از اون شب پر استرسی  که خداوند سعادت و لیاقت دوباره مادر شدن رو نصیبم کرد گذشت ... ماههای اول  خیلی سخت بود مخصوصا چون شما آلرژی داشتی و من و بابا یه کم سر در گم بودیم اما با گذر زمان تو روز به روز شیرین تر و خواستنی تر شدی ... و الان وقتی به گذشته نگاه میکنم فقط حسرت میخورم ... طی ماههای گذشته دلم می‌خواست برایت بهترین مادر دنیا باشم. برایت پرحوصله‌ترین و آرام‌ترین و صبورترین و مهربان‌ترین و خیلی"ترین"های دیگر دنیا باشم اما نتونستم ، قرار بود خسته نشوم و کم نیاورم. دلم نمی‌خواست هیچ‌گاه غر بزنم و اخم کنم. اما نشد. گاهی بدجور خسته شدم. از...
30 مرداد 1392

آتلیه

آریا جان قبل از اینکه یک سالت بشه یعنی آخرای یازده ماهگیت یک روز با آوا جون و بابا رفتیم آتلیه و چند تا عکس خوشگل ازت گرفتیم قربون قیافه فتوژنیکت بره مامان این عکس ها در تاریخ 25 مرداد ماه گرفته شده... ...
28 مرداد 1392

چند ساعتی از یک روز پسرک من

پسر خوشگل مامان میخواد چند ساعت یکی از این  روز ای شما رو مصور برات بگه.... اول آب بازی که عاشقشی بلافاصله بعد از آب بازی و یه کم میمی خوردن ماشین بازی بعد رفتن به مناطق ممنوعه ایضا خطرناک صعب العبور به به خوردن شما و صرف انرژی فراوان از من مشارکت مدنی در خراب کاری  و ریخت و پاش با خواهرت مکالمه تلفنی با موبایل وخط ثابت اعلام نارضایتی در مواردی که عملی خلاف میلتون اتفاق بیفته تا جایی که ته ته حلقتون دیده بشه و ممارست و تلاش برای دستیابی به اهداف دوردست و رسیدن به سرمنزل مقصود و پس از اسفالت شدن مامانی و تلاشی طاق...
24 مرداد 1392

بچه مثبت

این عکس ها مربوط به ماه رمضان و لیالی قدره ... مامان مطابق سالهای قبل با تلوزیون این شبها رو احیا گرفت و برای شما و آوا از خداوند طلب سلامتی کرد... البته حضرات هم تا لحظه آخر همراه بودید... (البته با حضور شما شب زنده داری در ماههای گذشته یکی از ارکان زندگی ما بوده ) امسال ماه مبارک رمضان بسیار طولانی و طاقت فرسا بود چون دقیقا افتاده بود به تیر و مرداد ماه و خیلی از مردم دنبال کلاه شرعی بودن برای روزه نگرفتن... و من هم به یمن وجود شما  پسر خوشگلم که شیر خوار میباشی مثل پارسال که تو دلم بودی روزه ها رو پیچوندم ... حالا من عذرم پذیرفته... یکی نیست به پدر شما بگه تو چه عذری داشتی که روزه نگرفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...
10 مرداد 1392

پسرم راه میرود

آقا پسر خوشگل مامان شما در آستانه یازده ماهگی رسما شروع به راه رفتن کردی... اما هنوز هم گاهی وقتها که از درد کمر در حال مرگم ،تو ترجیح میدی راه رفتن رو چند صباحی فراموش کنی و باز بغل طلب میکنی و  من بی‌اعتنا به درد بغلت می‌کنم و راه می‌برمت و غرق شادی میشم...   ...
30 تير 1392

بزرگ مرد کوچولو

  پسرم بزرگ شدی، قدت بلند شده و دیگر زیر هیچ میزی جا نمی شوی! دست‌هات به همه جا می‌رسند، تا نیم‌متر روی میز  هم می‌رسد. اشیا و وسائل را از روی اوپن و کابینت و میز می‌کشی پائین... پس هر چیزی که ممکنه خطر آفرین باشه جمع کردم... سیم های برق رو تا جایی که میتونستم کاور کردم و پریز ها رو درپوش چسبوندم باز هم فکر میکنم هیچ‌جای خانه امنیت وجود ندارد. دنبال من همه جای خانه می‌پلکی،مدام توی آشپزخونه تو دست و پای منی، با زبون خودت با مامان  حرف می‌زنی. حرف‌ها را می‌فهمی و هر جا خوشت نیاید طغیان می‌کنی. تمرین راه رفتن می‌کنیم. از دو دستی و تاتی تاتی رسید...
28 تير 1392

ایستادن

  آریا جان شما ده ماهه که شدی تونستی  بدون کمک بایستی.. یکی از شب های گرم و طاقت فرسای تابستون داشتیم شام میخوردیم که دیدیم شما یهو خیلی بی مقدمه پاشدی سیخ وایسادی... شدیدا مورد تشویق من و بابا جون و آوا قرار گرفتی ...   به صورتی که خاله سعیده همسایه واحد کناری که خیلی هم مهربونه و شما رو دوست داره  صبح تلفنی ازم پرسید آریا وایمیسته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و من شرمنده فرهنگ آپارتمان نشینی شدم.... اینقدر این جور مواقع برات دست زدیم وماشالله گفتیم، که  فکر می کنی که ایستادن باید توام با دست زدن هم باشه. خودت از این‌کاری که می‌کنی حسابی ذوق داری و همین‌که سر پا می...
21 تير 1392