آریا مهانیانآریا مهانیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

پسر آریایی من

اولین سفر

پسرم بالاخره طلسم مشهد رفتن ما شکسته شد و شما نه ماهه بودی که برای زیارت و ادای نذری که برات کرده بودیم بردیمت پابوس امام رضا... . سوای مسئله زیارت امام که مورد ارادت همه ما ایرانی هاست ،سفر سخت و مشکلی بود از توی هواپیما گرفته که شما آروم نمیگرفتی ... تا توی هتل که دوست داشتی برای خودت آزادانه بازی کنی و من به جهت تمیز نبودن سوئیت بهت اجازه نمیدادم... یکبار هم سپردمت چند دقیقه به بابا که متاسفانه خوابش برد و شما از تخت افتادی پایین و این مسئله باعث شد حسابی اعصابم به هم بریزه غذای شما هم اونجا معضلی بود ،من از تهران برات سوپ درست کرده بودم و فریز کرده بودم اما باید مرتب برای گرم کردنش بین طبقه پنج و رستوران هتل در ت...
13 خرداد 1392

شیطونک

شیطونک بلا دیگه برای ما مسجل شده هر وقت صدات نمیاد داری یه جا یه آتیشی میسوزونی...                                             مثل اینجا که یک ظرف سه لیتری سن ایچ رو تا آخر خال کردی رو زمین... بعدم  باهاش بازی کردی ،وقتی بردیمت حموم هم کلی شاکی شدی و گریه کردی... که چرا ما به حریم شخصی شما تجاوز کردیم !!!!!!!!!!! اینجام  فکر کنم روغن روروئکت رو تعویض میکردی... اینجام طبق معمول سر ک...
5 خرداد 1392

آخرین ماه بهار

آریا جان امسال هوا خیلی زود گرم شده ،شما هم عجیب گرمایی هستی یعنی دائم خیس عرق میشی تازه هنوز تابستون نشده... الان شما نه ماهه هستی یعنی در آخرین ماه فصل  بهار ،خرداد ماه... بالاخره امتحانای  آوا تموم شد و مدارس تعطیل شد و من یه نفس راحت میکشم آخه شما از وقتی بدنیا اومدید تا همین الان شبها خیلی خیلیییییییییییییییی بد میخوابی و تا صبح ده ها بار بیدار میشی و چون از شش ماهگی دیگه لب به شیشه شیر و شیرخشک نزدی تا خود صبح میخوای می می بخوری....  و حالا که خواهرت دیگه مدرسه نمیره من یه کم بیشتر میتونم بخوابم البته اعتمادی به هوا نیست و گاهی یهو سرد میشه،مثل اینجا که مجبور شدم لباس گرم تنت کنم... ...
2 خرداد 1392

ذهن من

مهم ترین اتفاق عالم تو خونه من در حال رخ دادنه! و من نمی‌خوام ذره‌ای از بزرگ شدن پسرم  غافل بمونم! من نمی‌خوام هیچ‌چیزیشو از دست بدم! همه هوش و حواسم به قاشق های غذا و شیر خوردنشه! به صدای نفسها و گرفتگی بینیشه! نگرانیم اینه که از بعد از آنفولانزای لعنتی همیشه سینه اش خس خس میکنه! و دارو بی نتیجه ست ! پس چه کنم؟  همه دلخوشیم خنده‌ها و صداهاییه که از خودش در میاره لذتم لمس دستای تپل  و بدن کوچولوشه! یه وقتایی محو تماشاش میشم با یه لبخند تلخ گوشه لبم بابا میپرسه چیه ؟به چی فکر میکنی و من میگم به اینکه این لحظات ناب  دیگه تکرار نمیشه و من باید تمام ثانیه هاش رو تو مغزم ...
31 ارديبهشت 1392

هشت ماه ،تموم

عزیز دل مادر هشت ماهگی به پایان رسید و شما وارد ماه نهم زندگیت شدی... در این ماه به صورت روزانه پیشرفت میکنی به صورتی که غروب که بابا میاد خونه میگه ای واییییی  این کارو کی یادگرفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی هشت ماه و نیمه شدی دیگه میتونستی با گرفتن لوازم بایستی و تو خونه راه بری.... همچنین تا پایان این ماه هشتا دندون خوشگل درآوردی (ما شا ا... ) قربون چشمای شیطونت نمک ولی خواهرت بسیار از دستت شاکیه.... ازدست شما آسایش نداره ،مرتب میری سر کشوهاش و وسایلش رو به هم میریزی... لوازم التحریرش رو گاز میزنی....    بعدم یه جوری نگاه میکنی انگار هیچ کار بدی نکردی!!!!!!!!!!!!!! ...
31 ارديبهشت 1392

ماه هشتم

                            آریا جان در پایان هشت ماهگی شما چهار تا دندون رشد کرده و چند تا پیله رو به رشد تو دهن خوشگلت داری... آروم و قرار نداری بسی شیطون و بازیگوش و البته خرابکار شدی... دائم میریزی و میپاشی و به هم میریزی در طرفه العینی آنچنان با سرعت سینه خیز خونه رو متر میکنی که ما هاج و واج موندیم ،نوک انگشت شست پای راستت تاول زده ... البته از اول ماه هشتم مشق چهار دست و پا هم میکنی اما هنوز اولویت سینه خیز رفتنه   ...
31 فروردين 1392

گردش و د د

بالاخره قفل ها شکست و درها به روی ما گشوده شد  و یکی از روزهای سال نو من و بابا وآوا شما رو بردیم امامزاده صالح تا سر فرصت برای ادای نذری که برای سلامتیت کرده بودیم بریم مشهد و این اولین بار بود که شما در انظار عمومی ظاهر شدید و رخ نمودید در عکس ذیل شما در حال سرسره بازی هستید و سایه  مامان و بابا هم در عکس مشاهده میشه... روز سیزده بدر هم مطابق معمول مامان مینا زحمت درست کردن ناهار رو کشید و ما هم بار و بندیل بستیم و رفتیم پارک نزدیک خونه شما حسابی تاب بازی کردی و اوا هم که به خاطر شما مدتها در قرنطینه مونده بود کلی کیف کرد ...
15 فروردين 1392

اولین دندانها

پسرکم در ایام نوروز شما پسر خوب من دوباره تبدیل شدی به یک بچه بداخلاق و نق نقو و لوس برای یک کاسه کوچولو غذا باید یک ساعت وقت همراه با عملیات محیر العقول و ژانگولر به صورت خانوادگی صرف کنیم تازه اگر آخرش همه زحمات رو هدر ندی .... ما هم میدونستیم شما داری دندون درمیاری ،پس درکت میکردیم.... بالاخره روز پنجم عید خونه عمه چشم ما به مروارید های دوگانه شما روشن شد.... مبارک باشه عزیز دل ...
5 فروردين 1392

عید دیدنی

پسرم درطی ماههای گذشته ما به دلیل شرایط شما خیلی به ندرت از خونه بیرون رفتیم و اگر هم رفتیم اکثر مواقع برای رفتن به مطب دکترهای مختلف بوده ... همه هم از دست‌مان به جهت عملکرد ضعیفمون در عرصه عمومی شاکی‌ان و البته به رومون نمیارن ومن از توضیح دادن شرایط‌مان به دیگران خسته شده‌ام! حتی پدرت ،هم  فکر می‌کنه خیلی گنده‌اش کردم و حالا مگه چه خبره؟ خوب بچه نخوابه؟! مگه چی میشه؟! خب بالا بیاره! مگه چیه؟! خب شیر نخوره! مگه چیه؟ خب گریه کنه! مگه چیه؟! همه بچه ها همینن  … ولی من این جوری فکر نمیکنم و برای اینکه شما راحت باشی و برنامه زندگیت به هم نخوره مامان همه برنامه های عالم رو به هم...
4 فروردين 1392