ذهن من
مهم ترین اتفاق عالم تو خونه من در حال رخ دادنه! و من نمیخوام ذرهای از بزرگ شدن پسرم غافل بمونم!
من نمیخوام هیچچیزیشو از دست بدم! همه هوش و حواسم به قاشق های غذا و شیر خوردنشه! به صدای نفسها و گرفتگی بینیشه!
نگرانیم اینه که از بعد از آنفولانزای لعنتی همیشه سینه اش خس خس میکنه! و دارو بی نتیجه ست ! پس چه کنم؟
همه دلخوشیم خندهها و صداهاییه که از خودش در میاره لذتم لمس دستای تپل و بدن کوچولوشه!
یه وقتایی محو تماشاش میشم با یه لبخند تلخ گوشه لبم بابا میپرسه چیه ؟به چی فکر میکنی و من میگم به اینکه این لحظات ناب دیگه تکرار نمیشه و من باید تمام ثانیه هاش رو تو مغزم ذخیره کنم نمی خوام چیزی از ذهنم پاک بشه ...
پسرم داره رشد میکنه ،نمی خوام چیزی رو از دست بدم ،مبادا لبخند و تغییری از چشمانم دور بماند! نباید هیچ لحظهای را از دست بدم! تا اونجایی که توان دارم بغلش می کنم و آرام می شم!
و با بوییدنش خستگی از تنم درمیاد،پسرم هنوز بوی بهشت میده....