آریا مهانیانآریا مهانیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

پسر آریایی من

ذهن من

مهم ترین اتفاق عالم تو خونه من در حال رخ دادنه! و من نمی‌خوام ذره‌ای از بزرگ شدن پسرم  غافل بمونم! من نمی‌خوام هیچ‌چیزیشو از دست بدم! همه هوش و حواسم به قاشق های غذا و شیر خوردنشه! به صدای نفسها و گرفتگی بینیشه! نگرانیم اینه که از بعد از آنفولانزای لعنتی همیشه سینه اش خس خس میکنه! و دارو بی نتیجه ست ! پس چه کنم؟  همه دلخوشیم خنده‌ها و صداهاییه که از خودش در میاره لذتم لمس دستای تپل  و بدن کوچولوشه! یه وقتایی محو تماشاش میشم با یه لبخند تلخ گوشه لبم بابا میپرسه چیه ؟به چی فکر میکنی و من میگم به اینکه این لحظات ناب  دیگه تکرار نمیشه و من باید تمام ثانیه هاش رو تو مغزم ...
31 ارديبهشت 1392

هشت ماه ،تموم

عزیز دل مادر هشت ماهگی به پایان رسید و شما وارد ماه نهم زندگیت شدی... در این ماه به صورت روزانه پیشرفت میکنی به صورتی که غروب که بابا میاد خونه میگه ای واییییی  این کارو کی یادگرفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی هشت ماه و نیمه شدی دیگه میتونستی با گرفتن لوازم بایستی و تو خونه راه بری.... همچنین تا پایان این ماه هشتا دندون خوشگل درآوردی (ما شا ا... ) قربون چشمای شیطونت نمک ولی خواهرت بسیار از دستت شاکیه.... ازدست شما آسایش نداره ،مرتب میری سر کشوهاش و وسایلش رو به هم میریزی... لوازم التحریرش رو گاز میزنی....    بعدم یه جوری نگاه میکنی انگار هیچ کار بدی نکردی!!!!!!!!!!!!!! ...
31 ارديبهشت 1392

ماه هشتم

                            آریا جان در پایان هشت ماهگی شما چهار تا دندون رشد کرده و چند تا پیله رو به رشد تو دهن خوشگلت داری... آروم و قرار نداری بسی شیطون و بازیگوش و البته خرابکار شدی... دائم میریزی و میپاشی و به هم میریزی در طرفه العینی آنچنان با سرعت سینه خیز خونه رو متر میکنی که ما هاج و واج موندیم ،نوک انگشت شست پای راستت تاول زده ... البته از اول ماه هشتم مشق چهار دست و پا هم میکنی اما هنوز اولویت سینه خیز رفتنه   ...
31 فروردين 1392

گردش و د د

بالاخره قفل ها شکست و درها به روی ما گشوده شد  و یکی از روزهای سال نو من و بابا وآوا شما رو بردیم امامزاده صالح تا سر فرصت برای ادای نذری که برای سلامتیت کرده بودیم بریم مشهد و این اولین بار بود که شما در انظار عمومی ظاهر شدید و رخ نمودید در عکس ذیل شما در حال سرسره بازی هستید و سایه  مامان و بابا هم در عکس مشاهده میشه... روز سیزده بدر هم مطابق معمول مامان مینا زحمت درست کردن ناهار رو کشید و ما هم بار و بندیل بستیم و رفتیم پارک نزدیک خونه شما حسابی تاب بازی کردی و اوا هم که به خاطر شما مدتها در قرنطینه مونده بود کلی کیف کرد ...
15 فروردين 1392

اولین دندانها

پسرکم در ایام نوروز شما پسر خوب من دوباره تبدیل شدی به یک بچه بداخلاق و نق نقو و لوس برای یک کاسه کوچولو غذا باید یک ساعت وقت همراه با عملیات محیر العقول و ژانگولر به صورت خانوادگی صرف کنیم تازه اگر آخرش همه زحمات رو هدر ندی .... ما هم میدونستیم شما داری دندون درمیاری ،پس درکت میکردیم.... بالاخره روز پنجم عید خونه عمه چشم ما به مروارید های دوگانه شما روشن شد.... مبارک باشه عزیز دل ...
5 فروردين 1392

عید دیدنی

پسرم درطی ماههای گذشته ما به دلیل شرایط شما خیلی به ندرت از خونه بیرون رفتیم و اگر هم رفتیم اکثر مواقع برای رفتن به مطب دکترهای مختلف بوده ... همه هم از دست‌مان به جهت عملکرد ضعیفمون در عرصه عمومی شاکی‌ان و البته به رومون نمیارن ومن از توضیح دادن شرایط‌مان به دیگران خسته شده‌ام! حتی پدرت ،هم  فکر می‌کنه خیلی گنده‌اش کردم و حالا مگه چه خبره؟ خوب بچه نخوابه؟! مگه چی میشه؟! خب بالا بیاره! مگه چیه؟! خب شیر نخوره! مگه چیه؟ خب گریه کنه! مگه چیه؟! همه بچه ها همینن  … ولی من این جوری فکر نمیکنم و برای اینکه شما راحت باشی و برنامه زندگیت به هم نخوره مامان همه برنامه های عالم رو به هم...
4 فروردين 1392

اولین بهار و هفت سین

بالاخره زمستون تموم شد و بهار زیبا از راه رسید... امسال با وجود تو هفت سین ما رنگ و بوی تازه  داشت و امید به خوشبختی ،سلامتی و موفقیت برای تو هم به آرزوهای من و بابا اضافه شد... خدا رو شکر میکنم که امسال مادر یه پسر کوچولو سالم و با نمکم ... اینم شما هستی در کنار اولین سفره هفت سین زندگیت ... پسر خوشگل مامان امیدوارم سالیان سال با خوشی و سلامتی در کنار این سفره بنشینی این یه عکس با بابا به صورت نا محسوس... اینم یه  عکس با خواهری مامانم که در همه مناسبتها نقش عکاس خانواده رو به عهده داره و تا نوبتش میشه عکس بگیره شما تاب تحمل از کفت میره و ... اما عیب نداره از نظر من تو و خواهرت ا...
3 فروردين 1392