بزرگ مرد کوچولو
پسرم بزرگ شدی، قدت بلند شده و دیگر زیر هیچ میزی جا نمی شوی! دستهات به همه جا میرسند، تا نیممتر روی میز هم میرسد. اشیا و وسائل را از روی اوپن و کابینت و میز میکشی پائین...
پس هر چیزی که ممکنه خطر آفرین باشه جمع کردم...
سیم های برق رو تا جایی که میتونستم کاور کردم و پریز ها رو درپوش چسبوندم
باز هم فکر میکنم هیچجای خانه امنیت وجود ندارد. دنبال من همه جای خانه میپلکی،مدام توی آشپزخونه تو دست و پای منی، با زبون خودت با مامان حرف میزنی. حرفها را میفهمی و هر جا خوشت نیاید طغیان میکنی. تمرین راه رفتن میکنیم. از دو دستی و تاتی تاتی رسیدیم به یه دستی!
یه دستت رو میگیرم و راه میروی و ذوق میکنی. بی کمک میایستی و یکی دو قدم بر میداری و میفتی و دوباره و چند باره...
وقتی غریبه ای میبینی سرتو یه وری خم میکنی و چشاشو تنگ میکنی وخیره میشی به زمین مثلا خجالت میکشی.. و من عاشق این حرکتتم...
اما عاشق گردش و ددری و همون شخص غریبه که ازش خجالت میکشیدی اگر جلو در به د د دعوتت کنه بدون اینکه تو چشمش نگاه کنی خودت رو تو بغلش پرتاب میکنی ، فرصت طلب کوچولو...
ولی از خنده هات بگم...
پسرم تا میتوانی برایم بخند تا خستگی هام فراموشم شود. برایم بخند تا زندگی کنم. برایم بخند که خندههای تو شیرین ترین و بهترین اتفاق دنیا ست.
همیشه بخند پسرم به جای همه عالم تو بخند...